مادر بزرگ ؛ چشم و چراغ ماست
وقتی که آهسته آهسته نگاهم میکردی و لبخند میزدی و من لبریز میشدم را هیچ فراموش نخواهم کرد.... روز آخر که رفته بودم عیادت مادر بزرگم و بی حال دراز کشیده بود، بغض گلویم رو گرفته بود .احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده و دلم می خواست همانند گذشته با نگاه مهربانش به استقبالم بیاید ولی افسوس.....برای همه چیز دیگر دیر شده بود... چه زیبا بود لحضه ی رفتن ،بعد از خواندن نماز صبح و با ذکر خدا دیگر نفست بالا نیامد و وقتی بر بالینت رسیدم دیگر دیر شده بود و تمام درد وجودم را فرا گرفته بود...... آماده بردن جنازه که شدیم کنارت نشسته بودم و داشتم آخرین خداحافظی را میکردم همه ...
نویسنده :
مامان مریم
0:16